شبیه مهاجرانی در غربت
چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ق.ظ
چند وقتیست که به واکاوی درونم پرداخته ام.
معمولا هرچندسال یک اتفاق یا یک حرف مرا وادار به اینکار میکند!
امشب همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم و فکر میکردم دریافتم که از دست دادن همیشه یکی از بزرگترین ترسهای من بوده،تا جایی بزرگ که گاهی سعی میکردم هیچوقت چیز چشم گیری بدست نیاورم.
اغلب واکنشم در برابر آدمهایی که میدانستم دوستم دارند و فکر میکردم که ممکن است دوستشان داشته باشم اندک اندک فاصله گرفتن و دور شدن بود تا جایی که کاملا از نظر محو شوم! تا همه چیز فراموش شود.
اینها را گفتم که به خودم بفهمانم چرا هیچوقت برای مدتی طولانی در هیچ وبلاگی نماندم و ننوشته ام.
که بفهمم چرا تا حس کرده ام مخاطبانم یک قدم به من نزدیک تر شده اند رفته ام و پشت سرم را نگاه نکرده ام.
همه ی اینها را گفتم که خودم را با بزرگترین ترسم رو به رو کنم
ترسی که همیشه با من بوده،با من رشد کرده و قد کشیده و آنقدر به من نزدیک بوده که سالها ندیدمش...
این پست شاید نقطه ی پایانی برای ترسم باشد اما یقینا تلنگری ابدی برا تعلیق "خودِ" من است.(1)
+1:هرگز تنها نبودن بزرگ ترین تنهاییست...انسان "خود"ش را از دست میدهد!
+2: چند وقتیست که دست به قلم نبرده ام و شاید همین باعث شود که سرو ته این متن را فقط خودم بفهمم.
+3:شادم از حضور دوباره ام و امیدوارم خیلی دیر برنگشته باشم و باشید و شاد شوم از حضور دوباره تان : )
- ۹۶/۰۸/۲۴