چو برفِ نشسته به روی شیروانیِ داغ...
فریاد من تمام نفرت من را نشان نمیدهد!
همانطور که نوشته ها و حرف هایم نمایانگرتمام حماقتم نیستند!
خنده هایم هیچ چیز دنیارا تکان نمیدهد؛ودلی را نمی لرزاند!
وتکان دادن دستهایم کمکی به نجاتِ تکه پاره هایم نمیکنند!
تنها،اشکهایم راویان مقدس من اند!
راویانِ مقدسِ من...
+1:فریاد نمیکشم
که خواهند گفت
از استخوان درد است
مویه نخواهم کرد
باور نمیکنند که این صدای زخمی یک مرد است
گریبان نمی درم که عریانی
عادت درختان بی تصمیم
در تازیانه ی هوای سرد است
صله ای نمی خواهم
چرا که طلا
تمام افتخار از این دارد
که به رنگ گونه های من زرد است
*برف روی شیروانی داغ/میر هادی کریمی.
+2:دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش. *محمدعلی بهمنی.
+3:این چندمین بار است که در عمر وبلاگ نویسی ام این شعر هادی میر کریمی را پست میکنم؛بس که لعنتی و خوب است!
+بعدا نوشتیم:متن شعرگونِ ابتدای پست از سری دست نوشته هایم است و ارتباطی باجناب میرکریمی ندارد!سؤال نفرمایئید ; )