شازده کوچولو
دیشب که روی تخت ِ سفید دراز کشیده بودم و دنیا آرام می چرخید ، حس کردم آدم وقتی ضعیف میشود نباید به چیزهایی که دوست دارد فکر کند . وقتی می نشینی به چیزهایی که دوستشان داری و نیستند یا نمی آیند یا قصد آمدن ندارند ، یا راه ِ آمدنشان سد شده ، فکر می کنی ، به قول روباه توی کتاب شازده کوچولو ، بفهمی نفهمی خودت را به این خطر انداخته ای که کارت به گریه کردن بکشد!خیره ماندم به سرسره بازی قطره ها که یکی یکی میرسیدند توی رگم و با دست ِ آزاد ِ دیگرم تلفن همراهم را برداشتم ،نوشتم " لطفأ خودت را برسان " بعد شماره ی خودم را آن بالا وارد کردم و ارسال را زدم.
آنقدر خیره ماندم به مهتابی سفید بالای سرم و منتظر ماندم تا همه جا سیاه شد،آن وقت بود که فهمیدم شاید بهتر باشد به جای کلنجار رفتن های بیهوده برای همیشه عزادارِ خودِ بی پروای سابقم بمانم.
همانطور که نیِ آب انارش را چپانده بودم در دهنش و پاکت آبمیوه را فشار میدادم که به زور هم که شده چند قطره از آن را بخورد سرش را عقب کشید و گفت: چرا حالم بهم خورد؟!قبلا هم که چرخ و فلک سوار شده بودم که!