سوالم خطاست؟
مسئله اینجاست که ما دلمون تنگ میشه
یا آدمای توی دلمون زیادی بزرگن؟
شایدم ما هی داریم بزرگشون میکنیم بیخود..؟
مسئله اینجاست که ما دلمون تنگ میشه
یا آدمای توی دلمون زیادی بزرگن؟
شایدم ما هی داریم بزرگشون میکنیم بیخود..؟
بیا تو هم دردم شو
همدرد نه ها
بیا درد شو برام
مثل همون دردایی که وقتی بیخیال عالم لم دادم روی تختم و دارم اینستاگرام رو بالا و پایین میکنم
یدفعه از لابه لای دنده هام تیر میکشن و میگن ما هستیم
از جنس همون دردایی که تو اوج خنده هام میپیچن تو سینم و نفسمو بند میارن که بگن حس کن بودنمونو
بیا تو هم دردم شو
ناغافل بپیچ توی لحظه هام
بزار حست کنم
+1:مخاطب ندارد.
+2:در عین حال میتواند خطاب به خیلی از آدمها باشد..
+3:کاش نباشد آدمی که به درد کشیدن از حضور کسی هم راضی شود...
رابطهها سر چیزآی خیلی کوچیک تموم میشن.
چون اجازه نمیدیم سر چیزآی خیلی بزرگ تموم بشن
چون هی با ذکر "ارزششو داره!" با چیزآی خیلی بزرگ میجنگیم و
خسته و له از جنگ که پهن میشیم یه گوشه، یه چیز خیلی کوچیک میآد
تمومش میکنه و میگه "دیدی ارزششو نداشت!؟"
و برامون زبون در میآره و میره! ما میمونیم و حوضمون که پره از ترس و حسرت ولجن و قورباغه و ای وای پس چرا اینجوری شد؟
آدم ها گاهی قلم میشوند تا با نشخوار خاطرات بر روی سفید صفحه ی روحشان تمام شوند.
آدم ها گاهی قلم میشوند تا با جوهر سفیدشان نطفه ای بد بو در دل ناموس بشریت بکارند.
آدم ها گاهی قلم میشوند تا در بیهوده تراشیده شدن به دست لبه های تیز عقربه ی زمان تمام شوند.
آدم ها گاهی تمام میشوند تا قلم شوند
آدم ها گاهی قلم میشوند تا تمام شوند
آدم ها و قلم ها، از شگفت انگیز ترین های دنیای شگفت انگیز ذهن منند !
دیشب که روی تخت ِ سفید دراز کشیده بودم و دنیا آرام می چرخید ، حس کردم آدم وقتی ضعیف میشود نباید به چیزهایی که دوست دارد فکر کند . وقتی می نشینی به چیزهایی که دوستشان داری و نیستند یا نمی آیند یا قصد آمدن ندارند ، یا راه ِ آمدنشان سد شده ، فکر می کنی ، به قول روباه توی کتاب شازده کوچولو ، بفهمی نفهمی خودت را به این خطر انداخته ای که کارت به گریه کردن بکشد!خیره ماندم به سرسره بازی قطره ها که یکی یکی میرسیدند توی رگم و با دست ِ آزاد ِ دیگرم تلفن همراهم را برداشتم ،نوشتم " لطفأ خودت را برسان " بعد شماره ی خودم را آن بالا وارد کردم و ارسال را زدم.
آنقدر خیره ماندم به مهتابی سفید بالای سرم و منتظر ماندم تا همه جا سیاه شد،آن وقت بود که فهمیدم شاید بهتر باشد به جای کلنجار رفتن های بیهوده برای همیشه عزادارِ خودِ بی پروای سابقم بمانم.
همانطور که نیِ آب انارش را چپانده بودم در دهنش و پاکت آبمیوه را فشار میدادم که به زور هم که شده چند قطره از آن را بخورد سرش را عقب کشید و گفت: چرا حالم بهم خورد؟!قبلا هم که چرخ و فلک سوار شده بودم که!
گفتم: من که بهت گفتم زیاد نشین،زیاد بشینی حالت بهم میخوره...بخور!
یک قلپ از آبمیوه را فرو داد و دوباره گفت : مگه نگفتی زمینم میچرخه؟!
گفتم : می چرخه، رو اونم زیاد بمونی حالت بهم میخوره...
+1:عنوان نام ترانه ایست که برای تریلر فیلم"قاعده ی تصادف"خوانده شد.
+۲:عکس،شهربازی رامسر:)
پدرم میگوید یک مرد هرجایی که میرود،در جیبش باید یک دستمال داشته باشد،چون همیشه ممکن است زنی در کنارش یک دفعه و بی دلیل شروع کند به گریستن؛او همیشه این جمله را تکرار میکند!
گاهی به شوخی،گاهی برای نصیحتِ جوان تر ها گاهی...
اما هیچ وقت به من نیاموخت وقتی یک مرد درست روبه رویم و چشم در چشمم اشک میریزد چه باید بکنم!
و من هیچ نکردم،هیچ!
وقتی زن باشی و یک مرد جلوی چشمت اشک بریزد،ته دلت شاید از اهمیتی که برایش داری دلت قنج برود و بال در بیاوری.
اما اگر کمی و فقط کمی بیشتر به عمق دلت که بروی،بر باعث و بانی آن اشک ها که خودت بودی فقط و فقط لعنت حواله میکنی!
+1:دفعه ی بعد که گذرتان به دریا و یا استخر خورد نفستان را حبس کنید و بروید زیرآب،سه بار از هزارو یک تا هزار وشصت بشمرید و بیایید بالا!
این پست دقیقا به منزله ی همان نفس اول پس از سه دقیقه زیر آب ماندن است!
+2:موسیقی بالا آنقدر خوب است و خوب خوانده شده که میشود با آن گریست،لبخند زد و یا حتی رقصید...
توصیه میکنم بعد از شنیدنش حتما ترجمه اش را هم مطالعه کنید!
+3:دوستی پیام گذاشته بود"کم پیدا"!
بابت کم پیدا بودنم و یا بهتر است بگویم نا پیدا بودنم پوزش میخواهم!
+4:بینِ ستاره های روشن شده ی وبلاگ جای یک ستاره خالیست،دکترجان،پیرمردِ کوچکمان غیبش زده...امیدوارم که دوباره بازگردد!
1:عید مبعث بود به گمونم که توی متروی ولیعصر یه عده روحانی نشسته بودن،یه فرم جلوشون بود و به هرکسی که اون فرمهارو پر میکرد یه گل میدادن...خیلی برام جالب شده بود که بدونم قضیه از چه قراره...که یه آقایی اومد و از من هم خواست که برم اون فرم رو امضا کنم،بالای فرم نوشته بود من تمام کسانی که با حرفی یا عملی دلم را شکسته اند میبخشم...هر چقدر فکر کردم کسی توی ذهنم نبود که بخوام ببخشمش،نه که تا حالا دلم نشکسته باشه ولی خوب واقعا یادم نمیمونه...بعد یک دفعه یادِ خودم افتادم،تصمیم گرفتم خودمو ببخشم!پس یه امضا دادم و یه گل تحویل گرفتم!
2:یکشنبه که توی نمایشگاه بودم از بلندگوهای نمایشگاه صدای دوتا مجری میومد که داشتن لحظه به لحظه نتایج فوتبال رو اعلام میکردن...
واقعا مضحک بود!تصور کنید شما توی غرفه اید. و یک کتاب رو دستتون گرفتید تا پیشگفتارش رو مطالعه کنید بعد یکدفعه مجری اعلام کنه پرسپولیس گل دومو زد و نمایشگاه از صدای جیغ و داد بره رو هوا!!کی میخوایم بفهمیم هرچیزی یه جایی داره!؟
3:همین الان دوستم پیام داده و میگه:نمیدونی وقتی یه گیاهخوار دعوتت میکنه جگرکی چه کیفی میده!؟میشه یه دفعه ی دیگه هم دعوت کنی؟!بیچاره نمیدونه جگرکی بهانه بود آستانه تحملم رو ببرم بالا : \
4: پیامش باعث شد یادِ یه چیز دیگه هم بیافتم،شما راه حلی برای گیاه خواری که از خوردن لبنیات منع شده و قرص های کلسیم هم با معده اش بد قلقی میکنن ندارید!؟
حدودا یک ماهِ که به خاطر فقر کلسیم هرچند قدمی که راه میرم عضله ی پام میگیره و مثل فلامینگو روی یه پام می ایستم :))
5:راستی چندروزی مسافرت بودم،اونم کاملا یهویی و بدون برنامه ریزی...فاصله ی لحظه ای که تصمیم گرفتیم بریم تا زمان حرکت دوساعت شد : |
البته همچین مسافرتی برای کسی مثل من که بیماریِ برنامه ریزی داره و از یه هفته قبل برای کارهاش برنامه داره یکمی شکنجه است...اما باید اعتراف کنم که حداقل یه بار امتحان کردنش می ارزه! چون لحظه به لحظه اش هیجانه و شما نمیدونید چند ساعتِ بعد کجایید. و شب رو قرارِ کجا سر کنید و یا اینکه قراره چه غذایی بخورید و همین یعنی فاصه گرفتن از زندگیِ روتین و کمی تنوع!
6:انصاف نیست که من چهار سالِ اصفهان رو ندیدم.
(یدفعه یادش افتادم خوب :/ )
7:در ضمن یه معذرت خواهی بابت نظر نگذاشتنم برای دوستان،میخونمتون اما نظر دادنم نمیاد واقعا...