اگه میتونید حتما ببینید...
حرف دارم راجع بهش!
بعدا نوشتیم:
میدونم به جز یک نفر اینجا،بقیه نتونستن این فیلمو ببین!پس یه توضیح مختصر دربارش میدم:این فیلم ساخت مشترک آمریکا و آلمانِ!تولید سال 2002... و در رده ی فیلم های معنا گرا قرار میگیره!
داستان مردی رو مطرح میکنه که همسر پزشکش برای کمک به افراد محروم از طرف صلیب سرخ به مناطق دور افتاده میره و اونجا بر اثر سانحه ای فوت میکنه!
این زن طی زندگی خودش علاقه ی شدیدی به سنجاقک ها داشت،همینطور شدیدا طی کارش با کودکان سرطانی با اونها ارتباط عاطفی برقرار میکنه...
و بعد از مرگش از طرف همون سنجاقک ها و کودکان تلاش میکنه که یک پیغامی رو به همسرش برسونه!"داستان رو خیلی سر بسته بیان کردم برای کسایی که بعدا میخوان این فیلم رو ببینن"
کاری به اینکه برخلاف استقبالی که مردم آمریکا بعد از اکرانش از این فیلم کردن چرا هیچ تقدیری ازش نشد ندارم...
به این هم که چطور توی یک جامعه ی ماتریالیست فکر ساختن این فیلم که به مسائل اخروی و زندگی بعد از مرگ اشاره میکنه به ذهن عوامل رسیده هم ندارم...
کاری به سال ساخت این فیلم و جریانات موازی با اون در آمریکا هم ندارم...
بحثی که قرار بود دربارش حرف بزنم اون سنجاقک ها هستن یا از نظر من نقش اول این فیلم...
سنجاقک توی اعتقادات سرخ پوستی نماد چهارچوب شکنی و راهی برای داشتن اندیشه ی آزادِ!
شاید شما هم به این موضوع اعتقاد پیدا کرده باشید که به هر چیزی که انرژی بدید مسلما ازش انرژی پس میگیرید...
شاید شماهم به کائنات اعتقاد پیدا کرده باشید!
نمیخوام درباره ی تجربیات شخصیم اینجا حرف بزنم اما...
دوستداشتم بهتون بگم که پدیده های اطرافتونو جدی بگیرید،باهاشون حرف بزنید،بهشون عشق بورزید...مطمئن باشید که جوابتونو میدن!
باور کنید که هر نسیمی که از لابلای موهاتون میگذره یه نسیم معمولی نیست،شاید... شاید دست محبت ازطرف کسی برای شما باشه...شاید بوسه ای برای شما باشه!و یا حتی شاید وسیله ای باشه برای نشوندن لبخند به لب شما و واسطه ای برای هدیه دادن اون لبخند ازطرف یک نفر برای نفر دیگه از طریق شما...
دنیای اطرافتونوجدی بگیرید!
شاید بد نباشه بگم که من اولین بار شش سال پیش این فیلم رو دیدم،و این حرفها تجربیات یه آدمه که شش سال به این مسائل معتقد بوده و از خیلی از پدیده ها بازخورد گرفته!
+1:بابت تأخیر معذرت میخوام،نفس های آخر اسفند بدجوری من رو به نفس نفس زدن انداخته!
+2:بنا به خواسته ی دوستان سعی میکنم از این به بعد عامیانه بنویسم،از کسایی که خوندن نوشته های عامیانه براشون سخته معذرت میخوام.
+3:ممنونم که باعث شدید یادم بیاد گردن آویزم خیلی وقته توی قفلش گیر کرده،باید همین روزا زنجیرشو عوض کنم...😊ایام به کام!!
من شادم...
تظاهر هم نمیکنم!
در اعماق تک تک سلولهای تنم سرتونین موج میزند!
و این شاد بودن هدیه ی رفتنش است...
+1: واکنشهایتان نسبت به پست قبل واقعا برایم جالب بود...
مخصوصا یک نفر که گفت:حدس میزدم با این اتفاق تا چند روز دوره همه چیز را خط بکشی چه رسد به وبلاگ خوانی و یا حتی نظر دادن!
شاید هم حق با شماها باشد اما من شادم. :)
+2:عنوان قسمتی از ترانه ی تو که نباشی،ایمان نبی زاده!
خم میشوم بند کتانی ام را محکم کنم.
درامتدادکفش هایم پاهایش را میبینم!
جوری که وجودم حس نشود پشت سرش راه میروم...قدم میزند!کمی به چپ کمی به راست،به گمانم دنبال چیزی میگردد.
یک آن می ایستد،انگار که سایه ام را حس کرده باشد.گردنش را کج میکند و معصومانه از گوشه ی چشمهایش نگاهم میکند!