یک آتئیستِ خدا پرست

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

سالِ هزار و سیصد و من!

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ
امسال پر از خاطره های من و توست،تحویل نمیدهم امسالم را...
+1:بازهم فقط من،برای من باقی ماند!
+2:سال نو بر شما همایون باد.

زخم دگر بنه به دل؛ مرحم(مرهم) اگر نمیکنی...

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ

معتقدم  آنهایی که بهشت زهرا را مانند کف دستشان بلدند،هیچ چیز برای از دست دادن ندارند!

+1:کمی مهربان تر...


سنجاقک

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

همین الان شبکه ی نمایش!

اگه میتونید حتما ببینید...

حرف دارم راجع بهش!


بعدا نوشتیم:

میدونم به جز یک نفر اینجا،بقیه نتونستن این فیلمو ببین!پس یه توضیح مختصر دربارش میدم:این فیلم ساخت مشترک آمریکا و آلمانِ!تولید سال 2002... و در رده ی فیلم های معنا گرا قرار میگیره!

داستان مردی رو مطرح میکنه که همسر پزشکش برای کمک به افراد محروم از طرف صلیب سرخ به مناطق دور افتاده میره و اونجا بر اثر سانحه ای فوت میکنه!

این زن طی زندگی خودش علاقه ی شدیدی به سنجاقک ها داشت،همینطور شدیدا طی کارش با کودکان سرطانی با اونها ارتباط عاطفی برقرار میکنه...

و بعد از مرگش از طرف همون سنجاقک ها و کودکان تلاش میکنه که یک پیغامی رو به همسرش برسونه!"داستان رو خیلی سر بسته بیان کردم برای کسایی که بعدا میخوان این فیلم رو ببینن"

کاری به اینکه  برخلاف استقبالی که مردم آمریکا بعد از اکرانش از این فیلم کردن چرا هیچ تقدیری ازش نشد ندارم...

به این هم که چطور توی یک جامعه ی ماتریالیست فکر ساختن این فیلم که به  مسائل اخروی و زندگی بعد از مرگ اشاره میکنه به ذهن عوامل رسیده هم ندارم...

کاری به سال ساخت این فیلم و جریانات موازی با اون در آمریکا هم ندارم...


بحثی که قرار بود دربارش حرف بزنم اون سنجاقک ها هستن یا از نظر من نقش اول این فیلم...

سنجاقک توی اعتقادات سرخ پوستی نماد چهارچوب شکنی و راهی برای داشتن اندیشه ی آزادِ!

شاید شما هم به این موضوع اعتقاد پیدا کرده باشید که به هر چیزی که انرژی بدید مسلما ازش انرژی پس میگیرید...

شاید شماهم به کائنات اعتقاد پیدا کرده باشید!

نمیخوام درباره ی تجربیات شخصیم اینجا حرف بزنم اما...

دوستداشتم بهتون بگم که پدیده های اطرافتونو جدی بگیرید،باهاشون حرف بزنید،بهشون عشق بورزید...مطمئن باشید که جوابتونو میدن!

باور کنید که هر نسیمی که از لابلای موهاتون میگذره یه نسیم معمولی نیست،شاید... شاید دست محبت ازطرف کسی برای شما باشه...شاید بوسه ای برای شما باشه!و یا حتی شاید وسیله ای باشه برای نشوندن لبخند به لب شما و واسطه ای برای هدیه دادن اون لبخند ازطرف یک نفر برای نفر دیگه از طریق شما...

دنیای اطرافتونوجدی بگیرید!

شاید بد نباشه  بگم که من اولین بار شش سال پیش این فیلم رو دیدم،و این حرفها تجربیات یه آدمه که شش سال به این مسائل معتقد بوده و از خیلی از پدیده ها بازخورد گرفته!

+1:بابت تأخیر معذرت میخوام،نفس های آخر اسفند بدجوری من رو به نفس نفس زدن انداخته!

+2:بنا به خواسته ی دوستان سعی میکنم از این به بعد عامیانه بنویسم،از کسایی که خوندن نوشته های عامیانه براشون سخته معذرت میخوام.

+3:ممنونم که باعث شدید یادم بیاد گردن آویزم خیلی وقته توی قفلش گیر کرده،باید همین روزا زنجیرشو عوض کنم...😊ایام به کام!!


dont be a warder

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ


یادمان باشد هر زندانی یک زندان بان میخواهد،زندان بانی که از نظر محدودیت کم از خود زندانی ندارد...
بیایید تمرین کنیم دیگران را در قالب کلماتمان زندانی نکنیم!
فارغ از کلمات دخترانه،پسرانه و...همدیگر را ببینیم.
"وااااای اونو ببین چقدر پسرونه لباس پوشیده"
"ببین باورت نمیشه که پسره چقدر لوس حرف میزد یه آن فکر کردم دختره..."
باور کنید هیچکدام از این اِلمان هایی که ما برای خودمان قرار دادیم در هیچ سند ملی و یا حتی بین المللی نیامده.
دنیا خودش به اندازه ی کافی محدود است واینگونه محدود کردن همدیگر واقعا احمقانه است!
بیایید برای آزاد بودن خودمان هم که شده دیگران را آزاد بگذاریم.


که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ


ده ها هزار سال است که به دنبال معنا می گردی!

دیگر هیچ سنگی نمانده که زیر و رو نشده باشد.

معنارا باید ساخت،با تقلید زندگی شیرین نمیشود...

بله...!

هرکسی بخواهد سرت کلاه بگذارد من یکی نمیخواهم!


اگه دلت خواست دلتنگم کن...

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

من شادم...

تظاهر هم نمیکنم!

در اعماق تک تک سلولهای تنم سرتونین موج میزند!

و این شاد بودن هدیه ی رفتنش است...



+1: واکنشهایتان نسبت به پست قبل واقعا برایم جالب بود...

مخصوصا یک نفر که گفت:حدس میزدم با این اتفاق تا چند روز دوره همه چیز را خط بکشی چه رسد به وبلاگ خوانی و یا حتی نظر دادن!

شاید هم حق با شماها باشد اما من شادم. :)

+2:عنوان قسمتی از ترانه ی تو که نباشی،ایمان نبی زاده!

  • یاسی ...

چشمهایش شروع واقعه بود

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ


خم میشوم بند کتانی ام را محکم کنم.

درامتدادکفش هایم پاهایش را میبینم!

جوری که وجودم حس نشود پشت سرش راه میروم...قدم میزند!کمی به چپ کمی به راست،به گمانم دنبال چیزی میگردد.

یک آن می ایستد،انگار که سایه ام را حس کرده باشد.گردنش را کج میکند و معصومانه از گوشه ی چشمهایش نگاهم میکند!


  • یاسی ...

mine

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
چشمانم حضورت را باور نمی کنند!
تقصیر من است...
روزها بود که عادتشان می دادم بسته باشند و فقط رویایت را ببینند!
تو به دل مگیر!


بعدا نوشت:

هرچند که نمایش سمبلیک این ویدیو بعضی جاها واقعا حال آدمو بد میکنه;اما حیفم اومد شما این کلیپ رو  نبینید!!
با صدای اشکان خطیبی و بازی رضا کیانیان!
+1:گاهی میشه معجزه کرد!

  • یاسی ...

آنچه گذشت

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ق.ظ

شاید جزء آخرین نفراتی باشم که بعد از خرابی بلاگفا دوباره به دنیای مجازی دیگری پناه آورده!

تا قبل از این برای خودم مینوشتم!

توی سالنامه ی خردلی رنگی که هنوز در سال 91گیر کرده بود!

نوشته هایم چیزی هم کم نداشت عنوان،تاریخ،پی نوشت؛حتی گاهی خودم برای خودم نظرهم میگذاشتم!

اما تقریبا تبدیل شده بود به یک وبلاگ گروهی.

گاهی خودم مینوشت گاهی اویم! یک وقت هایی هم سرو کله ی یک پیرزن پیدا میشد و بنا میکرد به غر زدن،یک دختر بچه ی نغ نغو هم گاهی سری میزد و بهانه ی کتابهایی راکه مادرش ته انباری گذاشته بود میگرفت!

نوشته هایم تبدیل شده بود به یک نمایشنامه ی بدون کارگردان...

نمایشنامه ای که هر بازیگری هروقت دلش میخواست می آمد و نقشش را ایفا میکرد و میرفت!

شایعه شده بود کارگردان مرده.

شاید هم واقعا مرده بود و فقط نفس میکشید!

نمایشنامه ی بدون کارگردان جز گیجی حاصلی برای بیننده ندارد!

برای همین هم کارگردان قبل از اینکه برود و به مردن بپردازد تمام بلیط هارا خودش خریده بود!

حالا اما اوضاع فرق میکند!

یادگرفته ام در حین به مردن پرداختن سری هم به زندگی بزنم.

کلی تلاش کردم تا جای خودم و اویم و کودکم را بهشان بفهمانم!

حالا آمده ام تمرینشان دهم مثل سابق بروند پشت منِ متفکرِغیرقابل نفوذ همیشگی و تاوقتی بهشان اجازه ی بیرون آمدن نداده ام همان جا بمانند!

خیلی چیزها عوض شده...آنقدر که اگر بخواهم برای کسانی که مبشناسندم تعریف کنم میشود جزء داستان های باور نکردنیه زندگیشان!

به گفته ی سارتر جان:"جهنم همان زندگی اجباری با احمق های اطرافه!"

چیزی که توی زندگی ام ثابت مانده همین جهنم است و احمق هایی که سعی کرده ام کمترشان کنم!






  • یاسی ...