یک آتئیستِ خدا پرست

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

چشمهایش شروع واقعه بود

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ


خم میشوم بند کتانی ام را محکم کنم.

درامتدادکفش هایم پاهایش را میبینم!

جوری که وجودم حس نشود پشت سرش راه میروم...قدم میزند!کمی به چپ کمی به راست،به گمانم دنبال چیزی میگردد.

یک آن می ایستد،انگار که سایه ام را حس کرده باشد.گردنش را کج میکند و معصومانه از گوشه ی چشمهایش نگاهم میکند!


از وجودم وحشت میکند و یکباره پر میکشد!می رود تا...

تا؟

راستش نمیدانم!دنبالش نکردم.یعنی خودش نمیخواست...اگر میخواست که نمیپرید!میپرید؟

ساعت پنج غروب هفت اسفند 94تلفنم زنگ خورد!

دوباره...

دوباره...

-بله؟

+کیفا؟میای 30تیر؟

-سلام

+همون!میای؟

-نه!نمیتونم

+باشه !

-فرداخوبه؟

+نه امشب وقتش بود و قطع کرد!

اولش شماره را نشناختم،به رسم عید هر سال گوشی تکانی کرده بودم و ازآنجایی که یک و نیم سال از هم بی خبر بودیم اسم او هم تکانده شده بود!

گوشی را که قطع کرد،تازه برایم سوال شد که بعد از این همه وقت؟30 تیر؟

پشیمان شدم!

گوشی را برداشتم:

+الو؟

-سلام!آرتی میشه نظرمو عوض کنم؟

+...

-لوس نشو دیگه بگو کجا بیام؟

+دنیای پطروس!

اونجا که تعطیله.

+همونجا خوبه! دنیا که تعطیل نمیشه!بعدهم قطع کرد...

بچه ها میگفتند ذهنش ملتهب است!اما بعد فهمیدیم که فقط زیادی میفهمد!

همینطور بیکار ایستاده بودم کنار خیابان...یک نگاه به مچ دستم!هردو عقربه راس عدد شش همدیگررا در آغوش گرفته بودند!وبعدیک ربع از هم فاصله گرفتند...

طبق قانون محالات دیر کرده بود!

خیره به عقربه ی ساعتم داشتم صحنه ی معاشقه ی دو عقربه را بازسازی میکردم که دستی کوله ام را گرفت و چند قدم آن طرف تر گفت:کیفای من چطوره؟

از ترس قلبم گوشه ی گلویم گیرکرده بود و بغضم گرفت!

قلبم را که قورت دادم صدایم درامد که:این موقع تو زمستون میگی پاشو بیا...اصلا هم فکرتاریکی هوارو نمیکنی!بعدم به جای اینکه بیای به آدم احساس امنیت بدی...

اخمهایش رفت توی هم و حرفم را قطع کرد:تو که آدم نیستی!توکیفایی...کیفا  امنیت نمیخواد خودش محکمه!

گیج شده بودم...

زیپ کوله را باز کرد!کتابی که دردستش بود را انداخت تویش زیپش را بست و کوله را داد دستم!

+بخونش!

زانوهایم را خم میکنم و کوله را میگذارم روی پایم و زیپش را باز میکنم!کتاب را در می آورم،عهد جدید...

-همشو؟؟

+علامت زدم تنبل!

نگاهش میکنم،قدم میزند!کمی به چپ کمی به راست،به گمانم دنبال چیزی میگردد.

میگوید:به جای "کلیسا" بخون دنیا...مثل من!

عادتش بود همیشه به جای کلیسا میگفت دنیا!دنیای پطروس...

خیره نگاهش میکنم و پلک نمیزنم!

+تو کیفای منی!پس محکم باش...

برخلاف همیشه اصرار به رساندنم نمیکند!

+خدات نگهدارت!

چیزی نمیگویم،دنبالش نمیروم!

کوله را دو دستی میچسبم!راه میافتم...یک چیزهایی باید رمزنگاری میشد!چرا کیفا؟آنقدر عجیب و غریب بود که هیچوقت نپرسیدم چرا اینطور صدایم میکند!

خیره به سنگ فرش خیابان قدم میزنم تا به فرش اتاقم برسم!

کوله را با احتیاط زمین میگذارم!چهاز زانو مینشینم!یک حسی می گوید که بچرخ و رو به قبله بنشین!

بر میگردم!

کتاب را باز میکنم،عهد جدید،انجیل متی،18،16:

تو!پطرس(کیفا:صخره)هستی و من بر این صخره "کلیسای"خودرا بنا می کنم! و نیروی مرگ هرگز برآن چیره نخواهد شد!


+1:این متن هیچ ارزش ادبی ندارد،فی البداهه نوشته شده و صرفا جهت تخلیه ی روانیست!اشکالات نگارشی را بر من ببخشید!

+2:آنقدر زرنگ بود که حتی کتاب را مستقیما به دستم نداد!و توانستیم کتابش را 12/9درون تابوت،روی سینه اش بگذاریم!

آنقدر زرنگ بود که چیزی برایم باقی نگذارد...

  • ۹۴/۱۲/۱۲
  • یاسی ...