مینویسم که یادم بماند
صحنه ی اول:
داریم از درِ مدرسه ی مامان خانم میایم بیرون که یه خانمی صدا میزنه،خانم معاون ببخشید!
مامان که برمیگرده به سمتش دوباره میگه:توروخدا ببخشیدا خانم معاون سر صبحه شرمندتم به خدا!صداشو میاره پایین میگه یه سوال بپرسم!؟
بعد ادامه میدهد که،خانم معاون تاریخ انقضای کارتم تموم شده باید کارتو عوض کنم،عوضش کنم شمارشو بدم بازم میریزن!؟
مامان خانم میگه آره شماره کارت جدیدو بیار جایگزین قبلی میکنیم...
دوباره سرشار از استرس میگه:خانم معاون من اگه الان برم کارتو عوض کنم تا ببیست و هشتم بهم میدن!؟اگه تا اون موقع ندن من کارت نداشته باشم برام نمیریزن!؟؟
مامان خانم براش توضیح میده که همین امروز اگه بری بانک همون موقع هم کارت رو بهت میدن...
چون مقصد ماهم بانک بود باهم هم مسیر شدیم!
مامان خانم میپرسه،همسرت برگشت!؟
+نه خانم معاون رفت،زن گرفت رفت!!از وقتی رفت یه هزارتومنی بهم نداده...
-مگه نگفتی معتاد بود؟کی قبول کرد که باهاش ازدواج کنه!؟؟
+نمیدونم خانم معاون,من که ندیدم زنه هم میگن مثل خودشه!
سرِ درد و دلش باز شد!گفت مبینا"دخترش"لباسِ فرمِ مدرسه اش انقدر کهنه و مندرس شده که هر روز صبح به زور تنش میکنم که برود...
گفت دختر بزرگ ترش قرار بوده برود اردو اما 15 تومن هزینه ی اردو را نداشتند و نرفته و مانده خانه و گریه میکند!
گفت میروم خانه ی مردم را تمیز کنم از لباسهایم خجالت میکشم،میترسم مردم باخودشان فکر کنن لباسام کثیفه، به خدا خانم معاون هر روز دارم میشورمشون چون کهنه است اینجوریه!
گفت توی یک اتاقک نگهبانی،سرِ ساختمان نیمه آماده زندگی میکنند...
گفت!گفت!گفت!
و من فقط اشک ریختن از دستم بر می آمد
تصور سه دخترِ نوجوان در یک کانکس درساختمان نیمه کاره،میان جمعِ کارگرانِ مرد...
تصور دختری که تمام شادی اش در گردش با دوستانش خلاصه میشود و بعد...
تصورِ زن تنهایی که از استرسِ اینکه نکند سر ماه خِیِّری پنجاه تومن هر ماه را به خاطر نداشتن کارت برایش واریز نکند رنگ رخش زرد شده بود...
و من در تمام مسیر اشک ریختم و باخودم فکر کردم تصور اینها و نمردن شرم آور است!!
صحنه ی دوم:
در بانک نشستیه ابم دو نفر از کارگرهای شهرداری هم نشسته اند که نوبتشان شود وبروند سمتِ باجه!
شماره ی من و یک نفرشان باهم اعلام میشود؛ مینشینم روی صندلی،او سرپا می ایستد...
میشنوم که میپرسد:خانم حقوقمون واریز شده!؟
به ذهنم فشار میاورم که،حقوق!؟حقوق کدوم ماه!؟خرداد!؟یا اردیبهشت!؟امروز مگه یازدهم نیست!؟
آقا ببخشید امروز یازدهمه!؟
صدا از باجه ی بقلی میاد که دیرور واریز کردن!!
آقای سبز پوش میپرسه که چقدر ریختن!؟و صدا از باجه ی بقل میاد که 950 تومن!
پیش خودم فکر میکنم 950تومن!؟؟حقوق یک ماهِ یک آدم!؟اصلا مگه حقوق کمتر از یک تومن هم داریم...؟
و من در تمام مسیرِ برگشت به این فکر میکنم چرا دریک شهر که این سر و آن سرش با چند اتوبان به هم وصل میشود انقدر اختلاف باید وجود داشته باشد!؟چرا جنس نگرانیهای مردمی که در یک شهر زندگی میکنند انقدر باید متفاوت باشد!؟
حسابِ منِ از خدا بیخبر جدا،چرا اینهایی که سنگ حسین را به سینه میزنند این چیزهارا نمیبینند!؟مگر نخوانده اند که پدرِ همان حسین شب ها از تصورِ اینکه همسایه اش ممنکن است گرسنه خوابیده باشد خوابش نمیبرد!؟
مگر نخوانده اند که امام دومشان یک بار نصف اموالشان و بار دیگر کل اموالش را بخشیده بود!؟مگر نشنیده اند امامشان آنقدر به مستحق کمک میکرد که فرد کاملا بی نیاز شود و در کنارِ بی نیازی هم بتواند سرمایه ی کار کردن هم داشته باشد؟!
چرا در کشوری که همه سنگ اسلام را به سینه میزنند این اختلافِ اقتصادی باید وجود داشته باشد؟
چرا در ذهن همه اینطور القا شده که کاری از دست هیچکدامشان بر نمیاید و باید منتظر امام زمانشان بایستند!؟
+1:همچنان من مانده ام و سوالهای بیجواب من!!
+2:واقعا خوشحالم که دنیا جوری چرخید که من بتوانم سمت دیگرش راهم ببینم،باید از پدرم متشکر باشم که دستم را گرفت آورد این سرِ شهر که بفهمیم خیلی ها دغدغه ی گرسنه خوابیدن را دارند!نه مثل من درگیر موزه گردی و کافه کردی و شبِ شعر و هزار چیزِ دیگر که الان تصورش هم حالم را بهم میزند...
- ۹۵/۰۲/۱۱